روزی روزگاری میمون دانا و سرد و گرم روزگار چشیده ای در جنگل بزرگی زندگی می کرد. این میمون در دوران جوانی رئیس قبیله بود و مدت زیادی به میمون های قبیله اش روش زندگی رو یاد می داد. اما وقتی که پیر شد تصمیم گرفت تا میمون جوانی را به عنوان  رئیس قبیله انتخاب کند و خودش به تنهایی در جنگل روزگار بگذراند.

میمون داستان ما با این که پیر بود ولی خیلی عاقل و زرنگ بود. اون برای تنها زندگی کردن تو جنگل درخت انجیری رو انتخاب کرد و ازش بالا رفت.

چند روزی گذشت و میمون از آرامش طبیعت حسابی لذت می برد. بعد از آن همه کار سخت و تصمیم گرفتن برای میمون های دیگر حالا دیگر وقت بازنشستگیش رسیده بود. همون طور که بالای درخت انجیر نشسته بود و داشت واسه خودش انجیر می خورد صدایی از پایین درخت شنید که می گفت : «سلام آقا میمونه! بالای درخت خوش می گذره؟»

میمون به پایین نگاه کرد و لاک پشت بزرگی رو دید. از بالای درخت، لاکِ بزرگ لاک پشت به رنگ سبز و خاکستری خیلی قشنگ بود و میمون از دیدن اون خوشش اومد.

به لاک پشت گفت : «سلام دوست عزیز! مدت ها بود جز میمون ها حیوون دیگه ای ندیده بودم. یکمی انجیر می خوری واسه ت بندازم؟»

و شاخه ی درخت رو تکون داد تا برای لاک پشت تعدادی انجیر رو زمین بیافته. لاک پشت با خوشحالی انجیرها رو خورد و از دوستش تشکر کرد.

میمون گفت : «من این جا تنها زندگی می کنم. از قبیله ام جدا شدم و مدتی می خوام در آرامش و سکوت طبیعت زندگی کنم.»

لاک پشت همون طور که داشت انجیر می خورد گفت : «کار خوبی کردی میمون عاقل. من هم از زندگی در کنار لاک پشت ها خسته شدم و اگه اجازه بدی همین جا کنار تو زندگی کنم چون از صحبت کردن با میمون باهوش و دانایی مثل تو خیلی لذت می برم.»

میمون با خوشحالی گفت : «این که عالیه. من هم دوس دارم تنها نباشم و با هم وقت بگذرونیم.»
لاک پشت و میمون مدت زمان زیادی کنار هم با خوبی و خوشی زندگی کردن. هر روز به ساحل می رفتن و از خاطرات زندگیشون می گفتن. غذاهای خوشمزه می خوردن و خیلی خوشحال بودن که دوستهای خوبی برای هم هستن.

اما از طرفی خونواده ی لاک پشت خیلی نگرانش شده بودن. اونا نمی دونستن لاک پشت کجا زندگی می کنه تا این که کلاغِ مسافری برایشان خبر آورد که لاک پشت در یک  جزیره دارد با میمونی زندگی می کنه.

خونواده ی لاک پشت اصلا از این وضعیت خوششون نیومد و دنبال یه راه چاره گشتن.اونا عقلشون رو گذاشتن رو هم در نهایت به کلاغ که دوباره در مسیر برگشت به همون جزیره بود گفتن : «لطفا به لاک پشت بگو یکی از اعضای خونواده اش خیلی مریضه و لازمه حتما به عیادتش بیاد.»

کلاغ این خبر رو برای لاک پشت برد و لاک پشت با عجله وسایلشو جمع کرد و به میمون گفت : «دوست عزیز من باید خیلی سریع به دیدن خونواده ام برم اما مطمئن باش باز هم پیش تو بر می گردم.»

میمون برای دوستش آرزوی سفر خوشی کرد و تا ساحل همراهش رفت.

لاک پشت در دریا شنا کرد و شنا کرد و به محل زندگی خونواده اش رسید. وقتی به دیدن اعضای خونواده اش رفت دید که اونا خیلی ناراحت و غمگینن. لاک پشت ترسید و گفت : «چی شده؟ نکنه خدای نکرده اتفاق بدی افتاده؟»

یکی از لاک پشت ها به او گفت : «وقتی تو نبودی بیماری بدی این جا اومد و خیلی از لاک پشت هایی که میشناسی حسابی مریض شدن. این بیماری خیلی سخته و راه علاجش هم فقط خوردن قلب میمونه پیره. اما این اطراف هیچ میمونی پیدا نمی شه. تو می تونی واسمون قلب میمون پیدا کنی و همنوعت رو نجات بدی؟»

لاک پشت قصه ی ما سر یه دو راهی موند. یا باید به دوستش خیانت می کرد و قلب اونو برای خونواده ش میاورد و یا به خیال خودش اعضای خونواده ش رو به خاطر مریضی از دست می داد. اون تصمیم گرفت به دوستش خیانت کنه و میمون رو هر طور شده به اونجا بکشونه تا به کمک لاک پشت های دیگه قلبش رو از بدنش بیرون بکشن و بیماری رو ریشه کن کنن. واسه همین دوباره به سمت میمون شنا کرد و وقتی رسید به دوستش گفت : «دوست عزیزم، من به دیدن خونواده ام رفتم و اونا خواهش کردن که تو رو با خودم به خونه مون ببرم تا هم خونواده ی منو ببینی و هم سفر بری و روحیه ت عوض بشه.»
میمون با خوشحالی پیشنهاد لاک پشت رو قبول کرد و برای گذشتن از دریا سوار بر لاک لاک پشت شد. اما وقتی به وسط دریا رسیدن احساس کرد دوستش از چیزی ناراحته. بهش گفت : «لاک پشت هر چی جلوتر می ریم تو همه ش غمگین تر میشی. چیزی شده که به من نگفتی؟»

لاک پشت که خیلی عذاب وجدان داشت نتونست رازشو پنهون کنه و گفت : «دوست عزیزم متاسفم. من به تو کلک زدم و می خوام از قلب تو برای درمان بیماری اعضای خونواده ام استفاده کنم. امیدوارم منو ببخشی اما چاره ی دیگه ای نداشتم.»

میمون که فهمید تو بد وضعیتی گیر افتاده سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه و گفت : «من کاملا درک می کنم که اعضای خونوادت واسه ت مهمن. حتی اگه به خودم میگفتی هم فورا قلبم رو میاوردم و تقدیم میکردم تا تو خوشحال بشی. اما موضوع اینه که من قلبم رو همراه خودم نیاوردم. چون تو بهم نگفته بودی من اونو خونه گذاشتم تا تو این سفر جای اضافه نگیره. در حقیقت ما میمونا وقتی مهمونی مهمی میریم قلبمون که پر از غم و غصه است رو خونه می ذاریم و با خودمون نمی بریم.»

لاک پشت که خیلی خنگ بود حرف میمون رو باور کرد و اونو به جزیره ش برگردوند تا قلبش رو با خودش بیاره. همین که به جزیره رسیدن میمون بدو بدو از درخت بلندی بالا رفت و به لاک پشت گفت : «با این که سالها رئیس قبیله بودم اما باز هم نزدیک بود به خاطر دوستی و صمیمیت گول تو رو بخورم و جونم رو از دست بدم. این بار تونستم با عقل و هوش خودم رو از مهلکه نجات بدم و اینکه دیگه هرگز به تو اعتماد نمیکنم و تو رو دوست خودم نمی دونم.»

لاک پشت با شرمندگی جزیره رو ترک کرد و سالیان سال به اشتباهش فکر کرد و افسوس خورد که دوست خوبش رو از دست داده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *