وقتی تامی 5 سالش بود، همهی دندونهاش سر جاش بود، اما وقتی شش سالش شد، یکی از اونا افتاد!
اون دندون شیطون، یکی از دندونای ردیف پایین بود.
تامی میتونست با زبونش جایی که دندونش قبلا بود رو لمس کنه! لثهی تامی نرم بود!
تامی از اینکه میتونست زبونش رو به لثهاش فشار بده خوشش میومد اما دلش برای اینکه اونجا یه دندون داشته باشه تنگ شده بود.
یه شب تامی داشت شام میخورد که ناگهان متوجه شد میتونه یه کار خیلی باحال انجام بده.
میتونست یه لوبیا سبز توی جای خالی دندونش بذاره!
مامان با خنده گفت:
نگاه کن! تو یه دندون لوبیا سبز داری!
برادر بزرگ تامی، بنی، خیلی از دندونهاش قبل از تامی افتاده بودن، اما اون دندون لوبیا سبز نداشت! چون دندونای اون دوباره در اومده بودن!
بنی گفت:
مامان! منم یه دندون لوبیا سبز میخوام!
مامان با دقت به دهان بنی نگاه کرد.
مامان گفت:
تو برای یه لوبیا سبز جا نداری! اما یه جای کوچیک برای یه ماکارونی نازک داری! دندون ماکارونی دوست داری؟
بن با همین هم راضی بود:
دندون ماکارونی هم خوبه!
مامان گفت:
ولی یه ماکارونی خیلی خیلی نازک!
تامی فهمید که جای خالی دندونش برای ماکارونی هم جای خوبیه!
و تازه! جای یه تیکه هویج هم هست!
و حتی جای مارچوبه!
و حتی جای یه تیکه پنیر!
و تازه میتونست زبونش رو از اون سوراخ بیاره بیرون!
تامی یکمی ناراحت شد وقتی دید که دندون جدیدش در اومد و جای خالی بامزهاش رو از دست داد!
ولی خوشبختانه 19 تا دندون دیگه داشت که میوفتادن و جاهای خالی دیگهای توی دهنش در میومد!