لیلا، ماهی و وال
یک روز که لیلا داشت در ساحل قدم میزد و باد توی موهایش میوزید و خورشید بر صورتش میتابید، داشت به قایقهای کوچک روی موج دریا نگاه میکرد که ناگهان یک چیز لیز زیر پایش حس کرد.
تاریکی دوست ماست
وقتی که زمان خوابه و شب میشه، تاریکی منو بغل میکنه!
یه جای خالی بامزه!
وقتی تامی 5 سالش بود، همهی دندونهاش سر جاش بود، اما وقتی شش سالش شد، یکی از اونا افتاد!
شلغم غول پیکر
یه کشاورز توی زمینش شلغم کاشته بود. اون خیلی زود متوجه شد که یکی از شلغمها زودتر و بیشتر از بقیه داره بزرگ میشه!
خیانت لاکپشت
میمون داستان ما با این که پیر بود ولی خیلی عاقل و زرنگ بود. اون برای تنها زندگی کردن تو جنگل درخت انجیری رو انتخاب کرد و ازش بالا رفت.
شنگول و منگول
در جنگلی زیبا با سه بزغاله ی کوچولو و قشنگش به نام های شنگول و منگول و حبه ی انگور ، زندگی می کرد